یاغموریاغمور، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 32 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

یاغمور بانو

مسابقه

    عزیزم مامانی از طرف مامان سویل و آراز(خاله جون) تو مسابقه وبلاگی شرکت داده شدم ازش خیلی ممنونم من وبلاگم و دوست دارم :در دنیای مجازی یک خانه حقیقی دارم که دیوارهاش پر خاطره هست پر یادگاری خانه ایست که با نوشتن یادگاری رو دیوار هاش نه تنها زشت نمیشه بلکه زیبا تر و پر معنا تر هم میشه دوست دارم :اگه روزی حوصله ثبت خاطراتم و بصورت نوشتاری نداشته باشم برام این امکان و میده که خاطراتم و بوسیله گذاشتن عکس ثبت کنم دوست دارم:چون با یک کلیک کردن میتونم نگاهی به گذشته ام بندازم و خاطرات گذشته ام و مرور کنم و شاهد بزرگ شدن روز به روز یاغمورم بشم شاهد مهربانی های بینهایت همسرم شاهد کمک های بی دریغ خانواده ام بش...
13 ارديبهشت 1393

خرابکاری!!!

        میگن هر موقع دیدی صدای بچه نمیاد بدون یه گوشه  ای نشسته و در حال خرابکاریه!     قدیما وقتی میرفتن و بچه رو در حال خرابکاری میدین فورا میرفتن و چوب کتک و میاوردن و تنبیهش میکردن اما حالا وقتی میبینن بچه یه گندی زده فورا میرن و با یک دوربین برمیگردن و شروع میکنن به عکس انداختن از زاویه های مختلف   نگران نباشید تازه خریده بودیم 30سانت هم مصرف نشده بود یاغمور همش و مصرف کرد بعد از طراحی دیوارای خونه نوبت کف خونست بزرگترین خرابکاریش : اگه صاحبش بفهمه ما رو تیکه تیکه میکنه دفتر زبان سویل ...
13 ارديبهشت 1393

پارک

          سشنبه ظهر  هوای تبریز عالی بود و ما هم تصمیم گرفتیم بچه ها رو ببریم پارک   که کلی براشون خوش گذشت تا جایی که یاغمور رو زمین نشسته بود و همش از دستم در میرفت و نمیخواست بره و با کلی وعده وعید و گریه زاری آوردیمش خونه     ...
13 ارديبهشت 1393

دخمل پر خور

     گل من جدیدا شکر خدا غذات به کمک اول خدا بعد شربت اشتها آور خوب شده و تو که  هر چی که توش  آرد بود و نمیخوردی الان نون خالی هم میخوری و شنبه شام سالاد الویه حاضر کردیم البته شام که نه ساعت 7:30 بود خلاصه  تو انقدر زیاد خوردی که آخراش خسته شده بودی و کم کم حالت نشستنت تبدیل به دراز کشیدن شد و سرت و رو پای خاله گذاشتی و دراز کشیدی و آخر سر هم گلاب به روتون سر پر خوری بالا آوردی     الاهی مامان فدای این ادا و اتفالات جینگیلی   ...
13 ارديبهشت 1393

دخمل خلاقم

        دیروز داشتم خونه رو جارو میکشیدم و تو همش از دستم میگرفتی و نمیذاشتی کارمو بکنم منم آخر سر تسلیمت شدم و دادمش تا تو به خونه جارو بکشی این مدلی کشیدی دست گلتم درد نکنه خیلی هم تمیز شده بود     آخه شلوغی هات که تو اینجا به پایان نمیرسه تخمه خیلی دوست داری بابایی هم رفته برات تخمه بدون پوست (شکونونده و آماده قورت دادن )خریده منم گذاشتمش جلوت تا مستقل بشی تو هم شدی فدای مستقلیت کچلکم وقتی بابایی میاد میری سوار کولش میشی و میگی اسب شو تازگی یا یاد گرفتی و خودت سوار میشی بدون...
13 ارديبهشت 1393

باغچه سبز

دیروز بعد صبحانه از ساعت 10 تا 6 بیرون بودیم کلی با ماشین گشتیم کل کوچه و خیابون های تبریز و زیرو رو کردیم و رفتیم سهند خیلی خسته و گرسنه بودیم وتو راه برگشت کنار جاده رفتیم به غذا خوری باغچه سبز خیلی خوش گذشت جای دوستان خالی من و بابابی و تو آبگوشت سنتی خوردیم و خاله رویا بختیاری تو هم ذوق مرگ شده بودی و این هم خرابکاری تو با بابا ماهی های تو حوض و مرغ عشق و طوطی ها رو نگاه میکردی و از بغل بابا پایین نمیومدی     ...
13 ارديبهشت 1393

دختر شکلاتی

      این دوتا وروجک هم همدیگرو دوست دارن هم اینکه به هم حرص میدن و ........ بازی یاغمور و اراز با ماهی آرازی اولش میترسید و نزدیک نمیومد اما کم کم ترسش رفت اونم میخواست دست تو تنگ کنه که نذاشتم آخه به خاطر اون کار یاغمور بیچاره یکی از ماهی ها فک کنم از ترس دار فانی رو وداع گفت خوابیدن رو متکا و کتاب خوانی و جنگ سر متکا  و صلح...   و باز .... و پیروزی یاغمور با تمام دعوا ها باز کنار هم  و این یک نما از د...
13 ارديبهشت 1393

همه چیز به نفع یاغمور

5شنبه سر درد شدید داشتم و به بابایی اس دادم و گفتم بیاد بریم دکتر و اونم فوری اومد و تو تو خواب ناز بودی دلم نیومد بیدارت کنم و سپردم به آنایی و با بابا رفتیم مطب دکتر پویا که متاسفانه سینوزیتم پیشرفت کرده بود و الان هم به خاطر انحراف بینی  باید عمل بشم تا میگرنم شدید تر نشه چون انحراف بینیم باعث تشدید بیماریم شده کمی ناراحت شدم اما چون بعد از مدتها با  بابابیی تنهایی کل مسیر و پیاده اومدیم و کلی حرفیدیم خوشحال بودم بیماری رو  هم وللش یا خود به خود باید درست بشه یا باید تا  بزرگ شدن تو تحمل کنه چاره دیگه ای هم نداره روز بعدش که رفتیم آمپولمو بزنیم تو کلینیک تا من آمپول و بزنم و بیام ب...
13 ارديبهشت 1393

این چند روز

                    روزی که بابایی بردت کچلت کرد و از اونجایی که خیلی گریه کرده بودی بابا فردا شبش برات ماهی و کتاب و جور چین خریده بود تا عوض گریه کردنات در بیاد و بازی با ماهی که اولش بهش میگفتی پیــــژِی و بعد ما گفتی و بازی با جورچین     ...
13 ارديبهشت 1393